چشم شيشه اي بابا
چشم شيشه اي بابا
چشم شيشه اي بابا
نويسنده: گيتي رجب زاده
صورتش را نزديک صورتم آورده بود. گونه ام را بوسيد و نگاهش کردم. به همان چشمش که به چشم هايم زل زده بود. بابا بغلم کرد و من سرم را روي شانه اش گذاشتم.
مامان گفت:
«بريم بازار تا هوا تاريک نشده.»
روسري را زير گلويم گره زدم. بابا که پوتين هايش را پوشيد، مامان در را قفل کرد. بابا دستش را دراز کرد من رفتم آن طرفش ايستادم. برگشت و شال گردن را روي روسريم بالا کشيد. جاي پوتين هايش روي برف ها فرو مي رفت. برگشتم و پايم را توي آن گذاشت. جاي پايش آن قدر بزرگ بود که هر دو پايم توي يکي از آن ها جا مي شد. بابا ايستاده بود و نگاهم مي کرد. دور يکي از چشم هايش چين خورده بود، اما آن يکي چشمش برق مي زد و بي حرکت نگاهم مي کرد. مامان از ما جلو افتاده بود. وقتي برگشت صدايم کرد، بابا پشت او و رو به من ايستاده بود. دستش را با چادر توي هوا بالا و پايين برد. بابا برگشت و نگاهش کرد. دو قدم جلو آمد و از روي زمين بلندم کرد.
گفت: «اومديم. اومديم»
گفتم: «بابا چقدر زورت زياده.»
مامان توي کوچه پيچيد و بابا دستم را محکم تر توي دستش گرفت.
گفتم: «بابا چشمت...»
آب دهانم را قورت دادم. مي خواستم بگويم بابا چشمت چرا اين جوري شده!
گفتم: «بابا چشمت ديگه خوب نمي شه؟»
خنديد و نگاهم کرد. چشم شيشه اي به من زل زده بود. زير گودي چشم هايش دست کشيد. قدم ها را آهسته کرد خواست چيزي بگويد، اما نگفت.
يکبار هم که از مامان پرسيده بودم. دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد. گفت:
«ديگه از اين حرفا نزني بابا غصه مي خوره، فکر مي کنه ديگه دوستش نداري.»
بابا مي داند که دوستش دارم. وقتي هم که پرسيدم، غصه نخورد. فقط به جاي دور خيره شد و سرش را تکان داد.
باران نم نم شروع شده بود. توي خيابان برگ هاي خيس، مثل کاغذهاي کاهي کف زمين چسبيده بودند و برف ها آبکي شده بود. بابا به آسمان نگاه کرد. خاکستري بود و باد مي آمد.
چشم هايم سوخت و پر از اشک شد. فکر کرد چيزي توي چشمم افتاده است. به صورتم دست کشيد و توي چشم هايم را فوت کرد. چشم خودش را هم ماليد. قرمز شده بود. اما آن چشمش باز هم نگاهم مي کرد، حتي سرخ هم نشده بود. براق و بي حرکت به من زل زده بود.
مامان توي بازارچه زير سقف ايستاده بود. نزديکش که رسيديم، داشت لب هايش را مي جويد. حتماً فهميده بود که از بابا پرسيده ام. من هم سرم را بالا گرفتم و به سقف بازارچه نگاه کردم.
نور از سوراخ هاي سقف روي ديوارها ريخته بود. بالاي چند تا از مغازه ها پرنده ها توي قفس اين طرف و آن طرف مي پريدند. مامان جلوي پيشخوان مغازه اي که توي آن پر بود از شيشه هاي رنگي و کيسه اي بزرگ ايستاد.
مامان گفت: «نيم کيلو گل سرخ بدين.»
ياد گل هاي سرخ باغچه افتادم، وقتي که بابا به جبهه مي رفت. گل ها زير آفتاب برق مي زدند و من رويشان آب مي پاچيدم.
بابا مي گفت:
«وقتي آفتاب داغه؛ بهشون آب نده. گل ها مي سوزن.»
مامان پاکت را جلوي بيني من گرفت. به گلبرگ هاي قرمز که توي آفتاب سوخته بودند نگاه کردم.
هرچقدر جلو مي رفتيم، ته بازارچه پيدا نبود. بابا برايم نقل خريد. از آنهايي که وسطشان مغز بادام است. مامان هم يک شال گردن بزرگ براي بابا خريد. صداي اذان که بلند شد، بابا تسبيحش را از جيب بيرون آورد و دوباره دستم را گرفت. انگشتانم را روي آن کشيدم؛ دانه هاي تسبيح دانه-دانه از زير انگشتهاي بابا سرمي خوردند.
از بازارچه که بيرون آمديم دانه هاي برف روي صورتم ريخت.
بابا گفت: «بريم خونه سيب گلاب.»
روي صورتم دست کشيدم. حتما سرخ شده بود.
مامان گفت: «امشب هوا خيلي سرد شده.»
گفتم: «شاپرک ها هم سردشونه؟»
شاپرک ها دور چراغ پايه بلندي مي چرخيدند. پاي چراغ ايستادم و سرم را بالا گرفتم.
شاپرکي خودش را به چراغ زد و روي زمين افتاد. دويدم و از روي زمين برداشتمش.
گفت: «بابا ديدي؟»
نزديکم آمد. شاپرک کف دستم بود. بالش سوخته بود. دستش کشيدم روي بال مخملي و کوچکش.
گفتم: «بابا بالش ديگه خوب نمي شه؟»
بابا برگشت و به مامان نگاه کرد و لب هايش را مي جويد.
منبع:نشريه شاهد جوان ش 58
مامان گفت:
«بريم بازار تا هوا تاريک نشده.»
روسري را زير گلويم گره زدم. بابا که پوتين هايش را پوشيد، مامان در را قفل کرد. بابا دستش را دراز کرد من رفتم آن طرفش ايستادم. برگشت و شال گردن را روي روسريم بالا کشيد. جاي پوتين هايش روي برف ها فرو مي رفت. برگشتم و پايم را توي آن گذاشت. جاي پايش آن قدر بزرگ بود که هر دو پايم توي يکي از آن ها جا مي شد. بابا ايستاده بود و نگاهم مي کرد. دور يکي از چشم هايش چين خورده بود، اما آن يکي چشمش برق مي زد و بي حرکت نگاهم مي کرد. مامان از ما جلو افتاده بود. وقتي برگشت صدايم کرد، بابا پشت او و رو به من ايستاده بود. دستش را با چادر توي هوا بالا و پايين برد. بابا برگشت و نگاهش کرد. دو قدم جلو آمد و از روي زمين بلندم کرد.
گفت: «اومديم. اومديم»
گفتم: «بابا چقدر زورت زياده.»
مامان توي کوچه پيچيد و بابا دستم را محکم تر توي دستش گرفت.
گفتم: «بابا چشمت...»
آب دهانم را قورت دادم. مي خواستم بگويم بابا چشمت چرا اين جوري شده!
گفتم: «بابا چشمت ديگه خوب نمي شه؟»
خنديد و نگاهم کرد. چشم شيشه اي به من زل زده بود. زير گودي چشم هايش دست کشيد. قدم ها را آهسته کرد خواست چيزي بگويد، اما نگفت.
يکبار هم که از مامان پرسيده بودم. دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد. گفت:
«ديگه از اين حرفا نزني بابا غصه مي خوره، فکر مي کنه ديگه دوستش نداري.»
بابا مي داند که دوستش دارم. وقتي هم که پرسيدم، غصه نخورد. فقط به جاي دور خيره شد و سرش را تکان داد.
باران نم نم شروع شده بود. توي خيابان برگ هاي خيس، مثل کاغذهاي کاهي کف زمين چسبيده بودند و برف ها آبکي شده بود. بابا به آسمان نگاه کرد. خاکستري بود و باد مي آمد.
چشم هايم سوخت و پر از اشک شد. فکر کرد چيزي توي چشمم افتاده است. به صورتم دست کشيد و توي چشم هايم را فوت کرد. چشم خودش را هم ماليد. قرمز شده بود. اما آن چشمش باز هم نگاهم مي کرد، حتي سرخ هم نشده بود. براق و بي حرکت به من زل زده بود.
مامان توي بازارچه زير سقف ايستاده بود. نزديکش که رسيديم، داشت لب هايش را مي جويد. حتماً فهميده بود که از بابا پرسيده ام. من هم سرم را بالا گرفتم و به سقف بازارچه نگاه کردم.
نور از سوراخ هاي سقف روي ديوارها ريخته بود. بالاي چند تا از مغازه ها پرنده ها توي قفس اين طرف و آن طرف مي پريدند. مامان جلوي پيشخوان مغازه اي که توي آن پر بود از شيشه هاي رنگي و کيسه اي بزرگ ايستاد.
مامان گفت: «نيم کيلو گل سرخ بدين.»
ياد گل هاي سرخ باغچه افتادم، وقتي که بابا به جبهه مي رفت. گل ها زير آفتاب برق مي زدند و من رويشان آب مي پاچيدم.
بابا مي گفت:
«وقتي آفتاب داغه؛ بهشون آب نده. گل ها مي سوزن.»
مامان پاکت را جلوي بيني من گرفت. به گلبرگ هاي قرمز که توي آفتاب سوخته بودند نگاه کردم.
هرچقدر جلو مي رفتيم، ته بازارچه پيدا نبود. بابا برايم نقل خريد. از آنهايي که وسطشان مغز بادام است. مامان هم يک شال گردن بزرگ براي بابا خريد. صداي اذان که بلند شد، بابا تسبيحش را از جيب بيرون آورد و دوباره دستم را گرفت. انگشتانم را روي آن کشيدم؛ دانه هاي تسبيح دانه-دانه از زير انگشتهاي بابا سرمي خوردند.
از بازارچه که بيرون آمديم دانه هاي برف روي صورتم ريخت.
بابا گفت: «بريم خونه سيب گلاب.»
روي صورتم دست کشيدم. حتما سرخ شده بود.
مامان گفت: «امشب هوا خيلي سرد شده.»
گفتم: «شاپرک ها هم سردشونه؟»
شاپرک ها دور چراغ پايه بلندي مي چرخيدند. پاي چراغ ايستادم و سرم را بالا گرفتم.
شاپرکي خودش را به چراغ زد و روي زمين افتاد. دويدم و از روي زمين برداشتمش.
گفت: «بابا ديدي؟»
نزديکم آمد. شاپرک کف دستم بود. بالش سوخته بود. دستش کشيدم روي بال مخملي و کوچکش.
گفتم: «بابا بالش ديگه خوب نمي شه؟»
بابا برگشت و به مامان نگاه کرد و لب هايش را مي جويد.
منبع:نشريه شاهد جوان ش 58
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}